بانوی لپ قرمزی
سلاااام مهربون مادر خیلی وقته برات ننوشتم. از بس که تو این مدت اتفاقای عجیب و غریب افتاده. مامانی با همه خستگی ها و بی حوصلگی هاش داره برات یه نی نی میاره. دوست نداشتم اینطور بشه اما خدا خواست و برامون یه مهمون تازه فرستاد. گاهی که بهت نگاه میکنم دلم میگیره. عذاب وجدان تمام دلمو پر میکنه که نکنه نتونم اونطور که باید و شاید به تو برسم و با تو بازی کنم. وقتی مجبور شدم 6 و نیم ماهگی از شیر بگیرم، دلم خیلی شکست. اونقدر که بهت زل میزدم و اشک میریختم. الان هم دلم برای شیر دادن به تو با تمام سختیهاش تنگ شده. کوچولوی مامان! چند روز دیگه 9 ماهت میشه و من مدام به خودم تذکر میدم که تو خیلی سریع داری بزرگ میشی. من باید تک&zwn...