حسنا حسنا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

تربچه

حسنا در قاب دوربین

به مناسبت 1 ساله شدن حسنا خانم رفتیم اتلیه نینی کاج و کلی عکس انداختیم. به خاطر حساس بودن چشم های بانو به نور فلش خیلی از عکسها با چشم های بسته بود. به زور یه تعداد عکس از توش انتخاب کردیم که در کل رضایت بخش بود.   باقی در ادامه مطلب ...
26 خرداد 1392

توللللللللدت مبارک بانوی ریزه میزه

خب خب خب. تولد حسنا خانوم 11 خرداد برگزار  شد و با اینکه مامانش مثل یه توپ قلقلی شده اما با کمک خاله ها و عمه و مامان بزرگا همه چیز عااااالی بود. و این هم عکساش........... اول خود تربچه   حالا تزئینات که از 2 ماه پیش داشتم امادشون میکردم و همش کار خودمهههههههههههههه.   نمای کلی خونه   و حالا میز پذیرایی که مثل همیشه عکساش ناقصه اون که روش مشماس پاستیل سیخ شده است   دسر دو رنگ که فعلا یه رنگشو ریختم غذاها کیک مرغ و سوسیس سیب زمینی و رول کالباس که عکسش البته تاره   و اینم کیک تولد ...
18 خرداد 1392

یه پست با تاخیر

به خودم قول داده بودم عکسای سیسمونی حسنا جونمو حتما تو وبلاگش بزارم. امروز که تا تولد 1 سالگی اش چند روزی باقی نمونده فرصتش پیش اومد. دست مامانم درد نکنه که سنگ تموم گذاشت عکس ها در ادامه                 ...
5 خرداد 1392

بانوی لپ قرمزی

سلاااام مهربون مادر خیلی وقته برات ننوشتم. از بس که تو این مدت اتفاقای عجیب و غریب افتاده. مامانی با همه خستگی ها و بی حوصلگی هاش داره برات یه نی نی میاره. دوست نداشتم اینطور بشه اما خدا خواست و برامون یه مهمون تازه فرستاد. گاهی که بهت نگاه می‌کنم دلم میگیره. عذاب وجدان تمام دلمو پر میکنه که نکنه نتونم اون‌طور که باید و شاید به تو برسم و با تو بازی کنم. وقتی مجبور شدم 6 و نیم ماهگی از شیر بگیرم، دلم خیلی شکست. اونقدر که بهت زل میزدم و اشک میریختم. الان هم دلم برای شیر دادن به تو با تمام سختی‌هاش تنگ شده. کوچولوی مامان! چند روز دیگه 9 ماهت میشه و من مدام به خودم تذکر میدم که تو خیلی سریع داری بزرگ میشی. من باید تک&zwn...
8 اسفند 1391

داشتن تو

وقتی تصویر خودم رو تو چشم‌های تو می‌بینم، وقتی که داری شیر میخوری یا وقتی کنار تختت نشستم و به چشم‌هات زل زدم، انگار من نیستم؛ اونی که تو چشم‌هات نشسته انگار من نیستم. باورم نمی‌شه که خدای مهربون یه همچین نعمت بزرگی بهم داده. مدام تو دلم زمزمه می‌کنم : «خدایا شکرت. من رو لایق بون، شکرگزارت باشم» ...
27 تير 1391

معجزه

دیشب حسنا خوب نخوابید. دلش درد می کرد. با اینکه هم گشنه بود و هم خوابش میومد اما بیدار بود و گریه می‌کرد. خیلی خوابم میومد همینطور که بغلم بود چرت میزدم و یدفعه از ترس اینکه الان از بغلم میوفته میپریدم. کلافه شدم. پاشدم یه آبی به دست و صورتم زدم. تو سیاهی شب دلم یهو گرفت. حس کردم اسیر شدم و دیگه نمی‌تونم زندگی عادیمو داشته باشم. حسنا رو خوابوندم رو تخت. نمی خواستم انگار دیگه بغلش کنم. شروع کرد به غر زدن و بعدهم گریه کرد. انقدر قربونش برم خوابش میومد که به ثانیه نکشید چشمهاشو بست. آروم شد. همین‌طور زل زده بودم بهش. و به اینکه چه جوری شب و روزم رو یکی کرده فکر می‌کردم. یهو خندید؛ اون هم با صدا. تو این یه ماهه که به دنیا ا...
12 تير 1391

قشنگ‌ترین روز زندگیم

سلام. بلاخره بعد از كلي خاطره زايمان خوندن، نوبت من شد تا از خاطره خودم براتون بگم. همين جا بگم كه دوران بارداري سختي داشتم. تو ماه 4 آمينوسنتز انجام دادم و دو هفته اي رو با استرس زياد تا اومدن جوابش طي كردم؛ حالا بماند كه قبلش چي كشيدم و از هفته بيست هم دچار پره‌اكلمپسي(مسموميت بارداري) شدم و هر روز هپارين تزريق مي كردم. اما خدارو شكر با كمك خودش تا هفته 39 دووم آوردم. اينو گفتم كه هر كس مشكلي تو بارداريش داشت فقط و فقط از خدا بخواد سلامت نيني اش رو و روز و شب خوندن آيت الكرسي رو فراموش نكنه. از اول به دكترم گفته بودم كه زايمان طبيعي ميخوام.دكترم نگران فشارم بود ولي قول داده بود اگه همه چيز خوب پيش بره كمكم ميكنه طبيعي زايمان كنم. ام...
10 تير 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه می باشد