دیشب حسنا خوب نخوابید. دلش درد می کرد. با اینکه هم گشنه بود و هم خوابش میومد اما بیدار بود و گریه میکرد. خیلی خوابم میومد همینطور که بغلم بود چرت میزدم و یدفعه از ترس اینکه الان از بغلم میوفته میپریدم. کلافه شدم. پاشدم یه آبی به دست و صورتم زدم. تو سیاهی شب دلم یهو گرفت. حس کردم اسیر شدم و دیگه نمیتونم زندگی عادیمو داشته باشم. حسنا رو خوابوندم رو تخت. نمی خواستم انگار دیگه بغلش کنم. شروع کرد به غر زدن و بعدهم گریه کرد. انقدر قربونش برم خوابش میومد که به ثانیه نکشید چشمهاشو بست. آروم شد. همینطور زل زده بودم بهش. و به اینکه چه جوری شب و روزم رو یکی کرده فکر میکردم. یهو خندید؛ اون هم با صدا. تو این یه ماهه که به دنیا ا...