حسنا حسنا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

تربچه

قشنگ‌ترین روز زندگیم

1391/4/10 3:12
نویسنده : مامان زهرا
2,427 بازدید
اشتراک گذاری

سلام. بلاخره بعد از كلي خاطره زايمان خوندن، نوبت من شد تا از خاطره خودم براتون بگم.
همين جا بگم كه دوران بارداري سختي داشتم. تو ماه 4 آمينوسنتز انجام دادم و دو هفته اي رو با استرس زياد تا اومدن جوابش طي كردم؛ حالا بماند كه قبلش چي كشيدم و از هفته بيست هم دچار پره‌اكلمپسي(مسموميت بارداري) شدم و هر روز هپارين تزريق مي كردم. اما خدارو شكر با كمك خودش تا هفته 39 دووم آوردم. اينو گفتم كه هر كس مشكلي تو بارداريش داشت فقط و فقط از خدا بخواد سلامت نيني اش رو و روز و شب خوندن آيت الكرسي رو فراموش نكنه.
از اول به دكترم گفته بودم كه زايمان طبيعي ميخوام.دكترم نگران فشارم بود ولي قول داده بود اگه همه چيز خوب پيش بره كمكم ميكنه طبيعي زايمان كنم. اما هفته‌هاي آخر يكم فشارم بالا اومد. دكترم گفت تا هفته 39 بيشتر صبر نميكنه چون ريسكش بالاست. هفته هاي آخر مدام پياده روي ميكردم روي توپ يوگا ميشستم و ورزش‌هايي كه دكترم يادم داده بود انجام ميدادم. از بعد از هفته 37 درداي كمي زير دلم داشتم اما هيچ كدوم جدي نبود. دو بار هم به فاصله يك هفته دكترم معاينه ام كرد اما گفت بچه سرش بالاست و وارد لگن نشده. يعني در واقع فيكس نشده . خودم هم اين رو ميدونستم چون سنگيني نيني رو روي معده ام حس مي كردم. درضمن تو ماه آخر هر هفته سونو و آزمايش ميدادم كه خودم هم خسته شده بودم از اين همه چكاپ.
چهارشنبه 10 خرداد رفتم دكتر. ميدونستم كه ديگه روز آخره و بايد تكليفم مشخص بشه. دل تو دلم نبود و همش دعا ميكردم بتونم طبيعي زايمان كنم. دكتر معاينه ام كرد. 2 سانت دهانه رحم باز بود اما سر بچه پايين نيومده بود. دكترم گفت طبيعي نميشه . من گفتم نميشه بهم آمپول فشار بزنين تا سرويكس باز بشه و بعد سر وارد كانال بشه. دكترم يه خنده اي كرد و گفت اولا تو شرايطت فرق ميكنه بعدش هم سر بچه بزرگه همچين چيزي غير ممكنه.فردا صبح بيا بيمارستان براي سزارين. بعد هم با اتاق عمل تماس گرفت و چون تمام ساعت هاي بيمارستان پر بود برام يه وقت اورژانسي گرفت و نامه رو داد دستم و گفت فردا ميبينمت.
از مطب با دلشوره اومدم بيرون و همه چيز رو به خدا سپردم و فقط خوشحال بودم دخترم شب ميلاد امام جواد به دنيا مياد.
صبح ساعت 4 رفتم حموم و موهام رو سشوار كشيدم و ساعت 6 با شوشو و مامانم و مامان شوشو راهي بيمارستان شديم. اونجا دو سه تا كاغذ رو امضا كردم و مسئول پذيرش گفت برو اتاق زايمان. منم گفتم من كه سزاريني هستم چرا معاينه؟ اونم گفت چرا همتون از معاينه مي ترسين. تو برو ببين باهات چي كار ميكنن بعد حرف بزن. حالم همون اول صبحي گرفته شد. يه ماما اومد سراغم . ضربان قلب و فشار خونم چك شد بعدش هم گان پوشيدم و لباسام رو تحويل مامانم دادم. ازش پرسيدم مهديار(شوشو) كجاست؟ گفت رفته واسه تشكيل پرونده. مامان شوشو هم با اون لباسا ازم عكس انداخت كه دوباره مسئول پذيرش دعوامون كرد!!!!!!!!
دوتا سالن بزرگ اونجا بود، يكي براي طبيعي و ديگري سزارين. رفتم سمت اتاق سزارين و رو تختي كه اسمم رو بالاش نوشته بودن خوابيدم. دستگاه فشارسنج بهم وصل بود و يه ماما كاراي ديگه رو ميكرد: نصب آنژيوكت، تزريق انتيبيوتيك و سرم و .... تا شد ساعت 30/7. تو اين مدت هفت، هشت نفر ديگه هم براي سزارين اومدن. بعد از اون بردنم طبقه بالا كه بخش جراحي بود. تو راه مامان و شوشو رو ديدم و باهاشون خداحافظي كردم. تو بخش جراحي يكم معطل شدم. ظاهرا يه مريض اورژانسي كه نميتونسته طبيعي زايمان كنه رو آورده بودن و اونو جلوتر از من فرستادن تو. يكم دراز كشيدم. از بس ورم كرده بودم هر كي رد مي‌شدو من رو ميديد يه چيزي به من ميگفت: پاهات مثل بالشته، دماغت چقد گنده است، دستات چرا اينطوريه و...... تو همين حين فيلم بردار هم اومد و چندتا سوال و جواب ازم كرد و يكم فيلم گرفت و رفت. بعد هم يه خانمي اومد گفت من دكتر بيهوشيتم. چي ميخواي باشي. گفتم اسپاينال. گفت چون پره اكلمپسي بودي يكم خطرناكه ولي انقد ورم داري كه مي ترسم با بيهوشي جنرال نتوني تنفس كني و خلاصه نگران نباش همون اسپاينال. و رفت. ساعت شد 9 كه دكترم و ديدم از دور با يه حالتي گفتم خانم دكتر. با سرعت اومد سمتم كه چي شده. گفتم هيچي كه عمل ميشم خسته ام. گفت الان ميبرمت. بعد صدام كردن و بردنم اتاق عمل. شلوار گان رو گفتن در بيار و رو تخت بخواب. دوباره همون دكتر بيهوشي اومد. نشستم رو تخت يكم با پشتم ور رفت. ذو تا پرستار از دو طرف منو گرفتن و گفتن تكون نخور تا سوزن وارد بشه. سوزن و زد. حس كردم يه جريان داغي رو ريختن تو پاهام. البته اصلا درد نداشت. سنگيني پاهام رو حس ميكردم. برام سوند گذاشتن كه چون بيحس بودم نفهميدم درد داره يا نه. بعد هم دستام رو بستن به تخت. خوبي بيمارستانش اين بود كه هيچ مردي رو تو اتاق جراحي راه نميدادن و من خيلي از اين لحاظ احساس راحتي ميكردم.تو همين حين يه پرستار باهام حرف ميزد و من اصلا بهش توجه نمي كردم و همش تو دلم آيه الكرسي ميخوندم. فقط يادمه گفت نمي ترسي؟ كه گفتم مگه ميشه نترسم. دفعه اولمه اومدم يه چنين جايي. خلاصه اينكه اون هرچي مهربون بود من بداخلاق. دكترم اومد و يكم باهام حرف زد. بعدش يه پارچه سبز كشيدن جلوم. به 5 دقيق نكشيد كه يه صداي خاصي شنيدم. ميدونستم صداي ساكشن شدن مايعه آمينيوتيكه. نفسم بالا نميود. چندبار خواستم بگم نفس نميتونم بكشم ولي انگار توانش رو نداشتم. همه جونم رو جمع كردم و از ته گلو گفتم نفسم. يه پرستار اومد گفت 1 دقيقه ديگه تمومه كه يك دفعه انگار حس كردم روي معده ام سبك شد.و تونستم نفس بكشم. هركس يه چيزي ميگفت. قربون صدقه بچم ميرفتن. ميگفتن ماشاا... با اين حرفا فهميدم دخترم به دنيا اومده. گفتم چرا گريه نميكنه كه يه صداي جيغ كوچك و بعدش گريه اومد. گفتم بيارين ببينمش. پرستاره گفت يكم صب داشته باش. ميبينيش. خانم دكترم گفت هزارماشالله. ببين چقد درشته. تو اين رو ميخواستي طبيعي بزايي.؟ بعد يكي گفت مگه طبيعي ميخواسته؟ خانم دكترم گفت آره بابا. صداي گريه اش اتاق رو برداشته بود و ضبط صوت داشت اذان پخش ميكرد و من تندتند همه رو از جمله دوستاي نيني سايتي ام رو دعا مي‌كردم. تا اينكه رو يه تخت كوچولو آوردنش كنارم. چشماش بازه باز بود و يكم مو داشت.ولي خيليييييييييي خوشگل بود، خيلي. دخترم بردن ولي من همس=ين طور گريه ميكردم و خدا رو شكر مي كردم. خانم دكترم به پرستار گفت براش آمپول بزن تا بخوابه . پرستار گفت زدم.بعد هم به خودم گفت بگير بخواب. گفتم باشه. ولي با اينكه خيلي منگ بودم خوابم نمي برد.
باقي عمل بيست دقيقه‌اي طول كشيد. وقتي ميخواستن ببرنم ريكاوري گفتم همين جا دلم رو فشار بدين تا بيحسم. يكي گفت فشار داديم. ولي تو بخش هم دوباره فشار ميدن. رفتم ريكاوري و يه 1 ساعتي اونجا بودم. دوباره خانم دكتر بيحسي اومد و حالم رو پرسيد. بعد گفت يه پمپ درد هست كه باعث ميشه مخدر آروم آروم ولي كم كم بره تو خونت. يه دكمه هم داره كه اگه دردت زياد شد دوز بيشتري ورد بشه.قيمتش 150 تومنه و شامل بيمه نميشه ميخواي؟گفتم آره. به يه پرستار گفت برين به همسرش بگين اگه رضايت داد براش وصل كنيد. كه وصل كردن و خداييش خيلي دردم تو روز اول كم بود.
خلاصه اينكه حسنا خانم مامان، روز 11 خرداد 91 با وزن 4200 و قد 53 به دنيا اومد. از همين جا از خانم دكتر اعظم سعيدي كه با تشخيص به موقعش و دقتش من و نينيم رو نجات داد متشكرم و همين طور از كادر بيمارستان نجميه علي الخصوص خانم دكتر سيدصالحي كه بعد از عمل هم اومد بهم سر زد و وضعيت پاها و كمرم رو چك كرد متشكرم.

عکس نینی تو ادامه مطلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

ماماشهین نیازخاتون
10 تیر 91 8:06
باسلام وتبریک اعیاد شعبانیه قدم نو رسیده مبارک باشه ....مطالب زیبای زایمانت رو مطالعه کردم .....منو یاد زایمان خودم توسال 1369 که خدای مهربان حسناسادات منو بهم هدیه کرد.... والان خانمی به تمام معنا شده وازدواج کرده ....ودرحال تحصیل میباشد .وقتی بدنیا اومد ....سیبی بود برای گاز زدن .وبوسیدن.....والان ترم سوم کارگردانی وتصوید برداری می باشد ......خیلی خیلی دوسش داریم .....بسیار حسیس وعاطفی ......وزیبا......عزیز ........چشم هم بزاری بزرگی میشه برات وبرای خودشو باباش......موفق وموید باشی وباعزت......
ماماشهین نیازخاتون
10 تیر 91 8:08
عکشم قشنگه خانمی از طرف من ببوسیدش....
mahshid
10 تیر 91 9:41
وای ماشاااالله خیلی نازه ایشالله که عروسش کنی
مامان روزین
24 تیر 91 16:16
عزیزمممممممممممممممم چه مامان مهربونی قدمش مبارکتون باشه به ما هم سر بزنید
مائده
3 مرداد 91 14:32
خييييييلي مباركه عزيزم.هر چيزي سختي هاي خاص خودش رو داره ولي بچه همش شيريني و لذته.اميدوارم قدر اين لحظاتت رو بدوني
مامان پریناز
12 دی 91 21:34
سلام.اتفاقی افتادم تو وبلاگت و خاطره زایمانت رو خوندم...منم تا آخرین روز هفته 40 نشستم تا طبیعی زایمان کنم ولی سرش تو لگن نیومد که نیومد منم دیابت بارداری داشتم و ورم وحشتناک و دیگه صلاح نبود صبر کنم و سزارین شدم...دختر منم 4200 وزنش بود!!خیلی بچه تپل حال میده!!دختر نازتو ببوس
zahra.mgh
28 اردیبهشت 92 1:54
سلام خانومی
از نی نی سایت اومدم خاطره زایمانت رو خوندم.
خدا دخترت وخانواده ات رو برات حفظ کنه.
منم فرزند شهیدم نجمیه راستش برام دوره و مرکز شهر
کیفیتشو شنیدم خوبه.
اتفاقا منم مشکل دارم سرویکسم کوتاه بوده دوختن و استراحت مطلقم!!!
خلاصه که زایمان قبلش یه طومار دلشوره است و سوال بی جواب
و بعدش یه خاطره کوتاه
خدا رحمی کنه شیرین باشه


زهره
19 خرداد 92 13:01
عزیزم لینک شدی دوست داشتی لینکم کن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه می باشد